یه روز یه اقایی نشسته بود و روزنامه می خوند،که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش...

مرده میگه :براچی اینکارو کردی؟

زنش جواب میده :بخاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم *جنی* نوشته شده بود...

مرد میگه:وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه ی اسب دوانی رفته بودم،اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه...

سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون نگاه میکرد که زنش با قابلمه زد تو سرش که مرد تقریبا بیهوش شد...

وقتی به خودش اومد،پرسید: اینبار برای چی منو زدی؟

زنش جواب داد: اخه اسبت زنگ زده بود:))

                                                 

                                                    
        

چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس


یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .


همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .


هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .                          
 


یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .


همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .


سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد:)

                         

 

زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”


                                                            

رفاقت بار سنگینی است،کسی بر دوش می گیرد ک یک دنیا *وفا* دارد:)

                      

دوستانم همه نابند،طلا سیری چند؟

درد از همه شان دور،بلا سیری چند؟

بی گل روی عزیزان،نفسم می گیرد!

بی حضور رفقا،صلح و صفا سیری چند؟:)

                                 

رسم رفاقت اینه ک با رفیق پیر شی نه اینکه وسط راه از رفیق سیر شی:)

                                                                 

ب بعضیا باید گفت: ببخشید،من غلط کردم ک شما اشتباه کردی:)

                                                                           

 

 

یه وقتایی بود وقتی خودتو میزدی ب کوچه علی چپ تنها بودی...

الان ک میری می بینی همه جمعن:)

 

ادم باید یکی رو داشته باشه ک ساعت 3 نصف شب بهش اس ام اس بده: دلم گرفته!

اونم جوابش این باشه: خفه شو بگیر بخواب!

والا... 3 نصف شبه.شوخی ک نیست:)

                                                      

 
 

عادت ندارم درد دلم را ب کسی بگویم!

پس خاکش می کنم زیر چهره ی خندانم،تا همه فکر کنند،نه دردی دارم و نه قلبی!!   

                            

تعداد صفحات : 6